هی

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست.

هی

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست.

چقدر عجیبه هر شب که میخوابیم انتظار بیدار نشدن روز بعدش رو داریم  

ما شب میمیریم و روز بعد باز متولد میشویم...

تو در کرانه‌ی عالم

درون خویش به یغما فتاده‌ای 

کزین هزار هزاران

یکی نگفت که بر شانه‌ات چه می‌گذرد... ‌


محمد مختاری‌

راستش اینه

راستش اینه؛

یه غمی تو این هوا هست که آدم دلش میخواد بِمیره !

دیگه دیوونه ها هم نمی خندن

ما که رفتیم بمیریم، شما خوش باشید

روایت زندگی ام را از زبان علی اکبر جان یاغی تبار می خوانم

تن نحیفم را چون مرده ای آرام به گوشه ای می کشم

دو زانویم را در شکمم جمع می کنم

و خود را مرور می کنم

دائم مرور می کنم 

خودم را 

..... 


خسته‌ام، خسته از این گونه دوام آوردن

خسته‌ام، خسته از این صبح به شام آوردن

خسته‌ام، خسته از این خستگی پی در پی

خسته‌ام، خسته از این دانه به دام آوردن


نه گُلی تازه به دردِ دل ویرانم خورد

نه جنونی نفسم را به بیابانی برد

« شاعر خانه‌خرابی که فقط در جا زد

پشت این ده‌کده از شدّت بی‌نانی مُرد»



خسته‌ام، خسته از این گونه دوام آوردن

سر تعظیم به درگاه کلام آوردن

« نه، کرامات قرمساقی و بی‌غیرتی است

این همه دیدن و این گونه دوام آوردن »


دلِ دنیا، دلِ من بود، کبابش کردند

آسمان، منزل من بود، خرابش کردند

« زندگی کردن من مُردن تدریجی بود

آن‌چه جان کند تنم، عُمر حسابش کردند»


پشت بغرنج‌ترین مسأله شد منزل من

جز پریشانی و تردید چه شد حاصل من؟

آسمانی که فقط توطئه ترتیب دهد

نه به درد دل کس می‌خورد و نه دل من...


گفته بودی پس این شام دژم، عیدی هست

پشت این ابر به هم دوخته، خورشیدی هست

گفته بودی که خدا یار جوان‌مردان است

به خدایی که عقیم است، چه امیدی هست؟


 هیزمی کردم و ناسوخته نابود شدم

سپر افکندم و پرپر زدم و دود شدم

 گفته بودی که علی با تو مدد خواهد کرد

 یاعلی گفتم و چندی است که نابود شدم


خبر مرگ مرا در همه جا جار زدند

عکس منحوس مرا بر در و دیوار زدند

نه خدایی کمکی کرد و نه مولا مددی

« دو درخت آن طرف باغ مرا دار زدند»


 بعد من مصلحت این است که خامُش باشید

بی‌خیال من از یاد فرامُش باشید

 خاکتان فضله‌ی ما را به پشیزی نخرید

ما که رفتیم بمیریم، شما خوش باشید


بعد من صحبت آیینه و لبخندی نیست

به خداوند قسم، هیچ خداوندی نیست

شیرها نیز در این بادیه روباهانند

بعد من صحبت الوند و دماوندی نیست


 بعد من خاک شما سمبل ویرانی باد

 برکت سفره‌تان، آجر بی‌نانی باد

 بعد من مزبله‌ای را که وطن می‌نامید

مخرج‌الریح دو مأبون انیرانی باد


بس نمانده است که این مزرعه ویران بشود

بس نمانده است که این باغ بیابان بشود

بس نمانده است که اصطبل بزرگ پدری

شیره‌کش‌خانه‌ی یک مشت شُتربان بشود...


ما که رفتیم شما شمع شبستان باشید

قلتبانان همین قوم قرقبان باشید

خاکتان فضله‌ی ما را به پشیزی نخرید

ما که رفتیم نباشیم، شمایان باشید

آخر خط

آدمی که دو هفته است  نان  نخریده

بخچالش بوی کپک میدهد

دریغ از یک تخم مرغ

لباس شسته در خانه ندارد

یک استکان یا لیوان شسته ندارد

سطل زباله بو گرفته اش زار میزند

با دنیا مشخص است

این آدم بریده

از همه دنیا

آدمی ست به آخر خط رسیده

به غایت

به آخر خط




تموم کن این نمایشو

بعضی آدما به دنیا اومدن واسه دهن کجی به دنیا

اومدن که مرگ رو هم شکست بدن

مرکوری وقتی در اواخر عمرش میگه

The Show Must go on

دقیقا  تمام کائنات و مرگ  رو به  میگیره

و آنگونه که هست زندگی می کنه

بدون هیچ مرزی

هیچ باور تحمیلی

قیاس مع الفارقه

ولی من می گم 

تموم کن این نمایشو


چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

مثلا همینجا که خوابیدم بمیرم

مورچه ها روم خاک بریزن

کلاغا برام مرثیه بخونن

برف بشینه روم و همه دنیا سپید بشه از آنچه سیاهی ست

از من

و کسی در آن دنیایی که وجود ندارد

 با آواز خوش بخونه 

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

.... 

.... 

همین ما را از تمام لذت‌های دنیا بس


چشام از راه دوری سو نمیده

زبونم میل گفتگو میده

از ساعت سه زل زدم به این دنیا

سراسر سیاهی ست

هیچ سپیده دمی وجود ندارد


دودوک

دودوک گاسپاریان پلی شده

قطعا دودوک قبل ترها مردی بوده که از همه دنیا بریده بوده 

و کنار غروب ساحلی شرقی آخرین زمزمه های قبل از مرگش را نجوا میکرده

No me

Kengiston داره داد میزنه 

و من مبهوت اینم که اِ گینی در کار نبوده اِور تایم بوده از ازل تا ابد


Then I’m all alone again

And it seems as though it’s never been so sweet

Let me write it all by hand

And I’ll be the one I’m told I cannot be

All the roads that are ahead

Lead away from all the arms that cannot reach me now

من گنگ خاب دیده و عالم تمام کر

اومدم ترمینال شرق

پالتو و شالگردن پوشیدم ولی سرده

صبح که زیر بارون موندم سرما رفت تو تنم

کنار تاکسی ها یه جا صندلی هست نشستم

بوی عطری از پنج شش سال پیش اینجا جا مونده 

کز کردم

یاد حبیب و دلبر 

دلبر از مغز استخونم زده بیرون

از اینجا بیلیط واسه طهرون نداره

 اپیزود 19 تو گوشمه

این همون طهرونه؟

آمل بابل قائم شهر واقعا ایران پیما داره میگه آمل بلبل قائم شهر واقعا دلبر همین‌جاست رو همون صندلی واقعا ارغوان علیرضا قربانی تو گو شمه اون یکی گوشی هم کش اومده رفته تا دلبر تا هر جا که هست

ایییییوب درو ببند

آدمی واقعا موجود عجیبیه

همش جمع اضداده

من گم شدم

من اشتباهی اینجام

باید برم دنبال گوشی هندزفری

تا هر جا



جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم

سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

در بازوان نوشته دلخوشیت چیه این روزا؟

 و من از دیشب هی بهش فکر کردم

هی فکر کردم

هیچ 

هیچ

اطاق گوشواره

رفتم تو اطاق گوشواره

شیشه عمر جوونیم رو شکستم

اسمتو با شیشه کندم روی دستم

درد اومد

‌اما من دلبر نداشتم


درد و درد به سوی بی دردی

دیدی چقدر ساکت شدم

دیدی بریدم

بی رمق شدم

و به دردی که اجازه دادم از درون من رو به نیستی نزدیک کنه

رفیق شدم

دیدی تنها رفیقم دردم بود که من رو به بی دردی نزدیک می کنه

به مرگ

دیدی چقدر بوی مرگ به وجدم اورده

نیستی 

نبودی

هیچ وقت نبودی

زبونُم میل گفتگو نمیده

حس عجیب و لذت بخشیه خالی از جان شدن

دروغ چرا

بی حس و حال

سرفه، سوزش گلو، بی رمق و احساس لرز

راسش نمی دونم اینا علائم کرونا هست یا خیر

ولی مرگ به هر صورتش رو دوس دارم

بی جون تر و تا امید تر از اونم که بخوام مبارزه کنم

شبیه آخرین سرباز منتظر اینم گلوله ای به سینم بشینه

شعری هست که مصداق امروز منه


نه «سایه» دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند