ساعت 4 صبح
تا الان
راه رفتن مداوم در باغ و رانندگی
الان نشستم پای حیدو هدایتی و منگه اش
و گریه کردم
به چیزهایی که خودم از خودم میدانم
چقدر من شرمنده خودم هستم
کسی به چنین حال مباد
امین
در اتحادی نامقدس
همه فصلها رنگ باختند
و دنیا بی رنگ شد یا سیاه
نه که تک رنگ شده باشد دنیا
دنیا مریض شده است
پ ن :دست بردار از این در وطن خویش غریب
صدایی آسمانی پیچیده در کوچه پشتی
در پاییزی که زیادی پاییز است
سنتور پرویز مشکاتیان
صدای شجریان
شعر امید
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری
نه ز دیارُ و دیاری باری
برو آنجا که بوَد چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تورا منتظرند
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
همه آدمای دوست داشتنی یا رفتن
و یا جایی هستن خیلی دور یا نزدیک
ولی ما نمی بینمشون
چه فرق میکنه وقتی نتونم با چشمام بگم دوستت دارم
وقتی نتونم از دیدنت ذوق کنم
وقتی...
چه فرقی داره
زندگی پر شکست و تنهایی ست
هیچ شادمانی کوچکی وجود نداره
زندگی این روزها خیلی پوچ و بی معنی
آدام هرست لعنتی
با اون موزیک لعنتی اش
یادآور تمام در هم شکستگی من است
و من صدای خرد شدن خود را از درون شنیده ام
و دیریست از هم پاشیده ام
فقط مسله این است هنوز زیر خاک نرفته ام
من مرده ای بی قبرم
به قول نصرت رحمانی عزیز
من خسته نیستم
دیریست خستگیام
تعویض گشته است به درهمشکستگی.
من خسته نیستم
درهمشکستهام
این خود امید بزرگی نیست؟
.
لیوان شراب را زیر لب مز مز می کنم
تلخی دنیا در رگهام جاریست
دنیا هیچ آغوش امنی ندارد
حداقل برای من
و من به همه چیز فکر می کنم
و چیزی نیست که به آن فکر کنم
هیچ
هیچ
هیچ
هیچ
و هیچ انقلابی در بیست و دوم بهمن نبود
هم زاد مردادی اش در یک گرمای 69 درجه
هدیه ای آسمانی فرستاد
تا دنیا بی نصیب نماند
و ماندم
من آن معجزه را دیدم
هیچ کس ندید
و من باور کردم
و باور نگرد
و رفت
و من ماندم و خدایی که نبود
دنیایی که نبود
آسمانی که نبود
هدیه ای که نبود
و منی که نا بودم
گویی من آدمی هستم مربوط به ده های قبل
هنوز وقتی فیلم می خواهم ببینم میرم سراغ پدر خوانده، بر باد رفته، کازا بلانکا، خشت و اینه، داش آکل، میرم سراغ هیچکاک، میرم سراغ هامون،...
کتابهای تکراری ام. اخوان و کافکا و ساراماگو ، صمد بهرنگی، سینوهه، هر جا که ردی از داریوش عاشوری هست....و... جان ریدی که منو میبره که اکتبر 1917 در قلب سنپترزبورگ
موسیقی خلوت تنهایی ام کوهن است با اون صدایی که آدمی رو به صد سال قبل خودش میبره. اون بارونی آبی معروفش و هزاران بوسه. کویین جنجالی و فردی کله شق. بنان نازنین. اسماعیل ستار زاده دو تار خراسانی، امی واین هاوس و...
تلویزیون در خونه ام نقش وسیله ای برام بازی می کنه در حد اون ماکرو ویو گوشه آشپزخونه که تظاهر کنم من در این زمان هستم
ولی نیستم
فوتبال برا من با دکتر صدر و حاج رضایی معنا می گرفت زمانی که دکتر در هر بازی فوتبال در هر کجای دنیا یک تنه به بندر لیورپول میزد.
هم صحبت خلوت تنهایی ام آدمهایی هستند که خانه شان در ظهیر الدوله هستن و من چه راحت با ایرج میرزا و داریوش رفیعی و فروغ و قمر ملوک و لک الشعرای بهار و مرتضی حنانه و و روح الله خالقی خیلی های دیگر صحبت می کنم. من د. قلب تهران شبیه ترین جا به طهران را در ظهیر الدوله دیدم. اصیل و بی ریا
من در این زمان چیزی نیافتم که دلم به آن بند باشد و چیزی هم نبود که مرا از ده های قبل وضع حمل کند و در رحم مادر تاریخ گیر کردم.
همه کسانی را که من می شناسم یا خاک شده اند یا نفس های آخر را می کشند و من همچنان مردی ام که زاییده نشدم.
فکر کنم در آستانه پنجاه سالگی ام
و یا شاید هم اونو رد کردم
بی میلی عجیبی به زیستن در من وجود دارد. هیچ امید کذایی نمی تواند این نا امیدی ام را تباه کند. هیچ روز و خاطره خوشی در ذهنم وجود نداره. چقدر ذهنم تهی از هر خاطره و یادی ست. تنم تهی از رمق و خودم تهی از جان.
چیزی وجود ندارد که لبخندی بر قلبم نشاند. خواب آلودگی روزانه ام نشان از میل به خوابی عمیق تر از این خواب های معمولی دارد. ذهنم تهی از هر گونه به تعلق خاطر به هر چیزی ست. تنها همراه من طول این سالها که یک سالیست باهام همدم شدست عجیب در آغوشم می کشد خصوصا شب ها
این شکم درد از تمام دنیا بریدست و ماوایش من شده ام. شبها عجیب به من می چسبد گویی تنهایی اش را در من فراموش می کند. و بارها بهش گفتم کهاین دنیا هیچ چیز عجیب و غریبی نیست که مرا شریک خود کرده ای. ما در نقطه ناچیزی بین پیدایش و انتها هستیم که عملا چیزی به حساب نمی آییم. فقط فکر می کنیم خارق العاده ایم و دنبال فرار کردن از واقعیت ناچیزمان هستیم.
خوابمان می اید
و خوشا که این شام سیاه وجود دارد
در روز چیزی وجود ندارد جز انتظارر برای سیاهی شب
و این تنها امید زنده ست