چقدر دلم می خواست بنویسم
ولی گویا هنوز کلماتش اختراع نشده
چقدر خسته ام از زیستن و این کار همیشگی منه
چقدر بی ارتباطم با این دنیا و ادماش
در بازوان رو خودنم
چقدر رنج آدمها رو کسی نمی فهمه
و چقدر آدمها ا با رنجهاشون تنهان
....
چقدر سکوت این خونه ترسناکه
چقدر من دچار ترس و دلشوره شده ام
و چه عصیان عجیبی درونم نهفه است
دلم یک چادر وسط یک جنگل پاییزی می خواد
کمی نوشیدنی گرم
و و کسی یا چیزی که زل بزنم بهش و آنچه که بر زبان نمیاد رو از من بخونه
بخونم
و
حیدو هدایتی تو گوشمه