هی

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست.

هی

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست.

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست

فکر کنم در آستانه پنجاه سالگی ام

و یا شاید هم اونو رد کردم

بی میلی عجیبی به زیستن در من وجود دارد. هیچ امید کذایی نمی تواند این نا امیدی ام را تباه کند. هیچ روز و خاطره خوشی در ذهنم وجود نداره. چقدر ذهنم تهی از هر خاطره و یادی ست. تنم تهی از  رمق و خودم تهی از جان. 

چیزی وجود ندارد که لبخندی بر قلبم نشاند. خواب آلودگی روزانه ام نشان از میل به خوابی عمیق تر از این خواب های معمولی دارد. ذهنم تهی از هر گونه به تعلق خاطر به هر چیزی ست. تنها همراه من طول این سال‌ها که یک سالیست باهام همدم شدست عجیب در آغوشم می کشد خصوصا شب ها

این شکم درد از تمام دنیا بریدست و ماوایش من شده ام. شبها عجیب به من می چسبد گویی تنهایی اش را در من فراموش می کند. و بارها بهش گفتم که‌این دنیا هیچ چیز عجیب و غریبی نیست که مرا شریک خود کرده ای. ما در نقطه ناچیزی بین پیدایش و انتها هستیم که عملا چیزی به حساب نمی آییم. فقط فکر می کنیم خارق العاده ایم و دنبال فرار کردن از واقعیت ناچیزمان هستیم.

خوابمان می اید

و خوشا که این شام سیاه وجود دارد

در روز چیزی وجود ندارد جز انتظارر برای سیاهی شب

و این تنها امید زنده ست


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد