هی

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست.

هی

پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست.

خون گریه

پاهایم نای راه رفتن نداره

نشستم

فکر کردم

گفتش از اون شب مطمئن شدم 

نمی دونم باید چکار می کردم اون شب

گفتنش دو ساله تمام تلاششو کرده بهت برسه

من چکار کردم ؟هیچی

زار میزنم

دستی رو شونم خورد

پیرمردی خنجری پنزری

میگه پسر جون زندگی همینه

پاشو و اشکاتو   پاک کن

تو دلم گفتم

دیگه زندگی وجود نداره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد